روایت دیگری از(شاهد دوستی)زاهدان ریا کار وبقول حافظ شیخان گمراه هست :« دربغداد، شیخ اوحدلدین کرمانی، بساط درویشی و خا نقاه نشینی بر گسترده است.آوازهء او،به دیار دور دست رسیده است.( شمس)،با شوق بدانسوی میشتابد تا مگر گمشدهء خود را در یابد.لیکن شیخ را میبیند که صورت پرستی و شاهد بازی را،وسیله یا بها نهء تجلی صورت حق، در آیینهء جمال زیبا رویان، قرار داده است«.شمس»، سر خورده و مایوس از وی فرا میپرسد که:
_« درچیستی؟» شیخ، پاسخ میدهد که:« ماه را در آب طشت می بینم» وآنگاه شمس،با خشم به او نهیب می زند که:
« اگر در گردن، دنبل نداری،چرا درآسمانش نمی بینی؟اکنون طبیبی بکف کن تا ترا معالجت کند تا درهرچه نظرکنی، دراو، منظور حقیقی را بینی»
شاهد از نظر یک آدم شرقی وبخصوص شاعران،آن جوان نورس ونو خط است که هنوز ریش وبروت نکشیده است. وقتی چنین جوانی ریش و بروت بار آورد،دیگر شاهد و دوست داشتنی هم نیست.سعدی، حکایتی از شاهد بازی خود در کتاب گلستان دارد که به این موضوع صحه میگذارد:« در عنفوان جوانی، چنانکه افتد ودانی، با شاهد پسری سری وسری داشتم به حکم آنکه حقی داشت( طیب الادا وخلقی کالبدر اذا ابدا):
_ آنکه نبات عارضش، آب حیات می خورد
درشکرش نگه کند، هرکه نبات، می خورد»
اتفاقا به خلا ف طبع ازوی ،حرکتی دیدم که نپسندیدم.دامن ازاو در کشیدم و مهرش برچیدم وگفتم:
_ « برو هرچه می آیدت پیش گیر سر ما نداری، سر خویش، گیر
شنیدمش که همی رفت ومیگفت:
_ « شبپره گر وصل آفتاب، نخواهد رونق بازار آفتاب، نکاهد
اما به شکر ومنت باری، پس از مدتی، باز آمد.آن حلق داودی متغیر شده وجمال یوسفی به زیان آمده وسیب زنخدانش چون به گردی نشسته ورونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم کناره رفتم و گفتم:
_ « آن روز که خط عارضت، بود صاحبنظر، از نظر ، براندی
امروز ، بیا مدی به صلحش کش فتحه وضمه بر نشاندی»
سعدی، در بسیار موارد، بجای شاهد، از « پسر» نام می برد.و چه بسا که از وی، طلب وصال میکند:
_ « خواب خوش من ای پسر،دستخوش خیال شد نقد امید عمر من، در طلب وصال شد
برمن اگر حرام شد، وصل تو نیست بوالعجب بوالعجب آنکه خون من، برتو چرا حلال شد؟
شاهد سعدی، همان « پسر » است، همان شاهد زمینی و(امرد ملیح) است.:
_ « یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم گرم چو عود برآتش نهند، غم نخورم
ببند یک نفس ای آسمان دریچهء صبح برآفتاب که امشب خوش است، با قمرم»
« یوسف» وحشی با فقی نیز شاهد زمینی اوست، معشوق اوست وقتی میگوید:
_«نرگس غمزده اش اینهمه بیمار، نداشت سنبل پر شکنش، هیچ گرفتار، نداشت
_ « یوسفی بود، ولی هیچ خریدار، نداشت اول آنکس که خریدار، شد ش من بودم
باعث گرمی بازار، شد ش، من ، بودم » ومی افزاید:
_ « ای پسر، چند به کام دیگرانت، بینم سرخوش ومست، زجام دیگرانت بینم»
این یوسف،همان شاهد پسری هست که وحشی،دوستش داشته ودرآتش شوق او،میسوخته است.نه آن یوسف کنعانی سعدی، با آنکه همیشه از پسر و شاهد سخن می گوید اما مردم را از شاهد بازی های هوس انگیز و با چشم بد به فرزندان نیکو صورت نگریستن ، بر حذر میدارد.
_« درچیستی؟» شیخ، پاسخ میدهد که:« ماه را در آب طشت می بینم» وآنگاه شمس،با خشم به او نهیب می زند که:
« اگر در گردن، دنبل نداری،چرا درآسمانش نمی بینی؟اکنون طبیبی بکف کن تا ترا معالجت کند تا درهرچه نظرکنی، دراو، منظور حقیقی را بینی»
شاهد از نظر یک آدم شرقی وبخصوص شاعران،آن جوان نورس ونو خط است که هنوز ریش وبروت نکشیده است. وقتی چنین جوانی ریش و بروت بار آورد،دیگر شاهد و دوست داشتنی هم نیست.سعدی، حکایتی از شاهد بازی خود در کتاب گلستان دارد که به این موضوع صحه میگذارد:« در عنفوان جوانی، چنانکه افتد ودانی، با شاهد پسری سری وسری داشتم به حکم آنکه حقی داشت( طیب الادا وخلقی کالبدر اذا ابدا):
_ آنکه نبات عارضش، آب حیات می خورد
درشکرش نگه کند، هرکه نبات، می خورد»
اتفاقا به خلا ف طبع ازوی ،حرکتی دیدم که نپسندیدم.دامن ازاو در کشیدم و مهرش برچیدم وگفتم:
_ « برو هرچه می آیدت پیش گیر سر ما نداری، سر خویش، گیر
شنیدمش که همی رفت ومیگفت:
_ « شبپره گر وصل آفتاب، نخواهد رونق بازار آفتاب، نکاهد
اما به شکر ومنت باری، پس از مدتی، باز آمد.آن حلق داودی متغیر شده وجمال یوسفی به زیان آمده وسیب زنخدانش چون به گردی نشسته ورونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم کناره رفتم و گفتم:
_ « آن روز که خط عارضت، بود صاحبنظر، از نظر ، براندی
امروز ، بیا مدی به صلحش کش فتحه وضمه بر نشاندی»
سعدی، در بسیار موارد، بجای شاهد، از « پسر» نام می برد.و چه بسا که از وی، طلب وصال میکند:
_ « خواب خوش من ای پسر،دستخوش خیال شد نقد امید عمر من، در طلب وصال شد
برمن اگر حرام شد، وصل تو نیست بوالعجب بوالعجب آنکه خون من، برتو چرا حلال شد؟
شاهد سعدی، همان « پسر » است، همان شاهد زمینی و(امرد ملیح) است.:
_ « یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم گرم چو عود برآتش نهند، غم نخورم
ببند یک نفس ای آسمان دریچهء صبح برآفتاب که امشب خوش است، با قمرم»
« یوسف» وحشی با فقی نیز شاهد زمینی اوست، معشوق اوست وقتی میگوید:
_«نرگس غمزده اش اینهمه بیمار، نداشت سنبل پر شکنش، هیچ گرفتار، نداشت
_ « یوسفی بود، ولی هیچ خریدار، نداشت اول آنکس که خریدار، شد ش من بودم
باعث گرمی بازار، شد ش، من ، بودم » ومی افزاید:
_ « ای پسر، چند به کام دیگرانت، بینم سرخوش ومست، زجام دیگرانت بینم»
این یوسف،همان شاهد پسری هست که وحشی،دوستش داشته ودرآتش شوق او،میسوخته است.نه آن یوسف کنعانی سعدی، با آنکه همیشه از پسر و شاهد سخن می گوید اما مردم را از شاهد بازی های هوس انگیز و با چشم بد به فرزندان نیکو صورت نگریستن ، بر حذر میدارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر